دیروزی دیدم یه بادکنک از اونور خیابون داره رو زمین غل می خوره میاد طرف من
یه دختر کوچولو هم کنار مامانش داره امیدوارانه با چشماش اون رو دنبال می کنه
بادکنک آبی از دو تا ماشین و سبزه و همه چی گذشت رسید به من، تا دولا شدم بگیرمش
!...یهو ترکید
دستم خالی بود خالی تر شد.. چهره ی دخترکم توی سکوت یهو فروریخت پر غم شد. هیچی هم نگفت فقط نگاهش به جلوی پاهام دوخته موند
!چرا این جوری آخه؟.. من که نمی خواستم اینطور شه
|